امروز روز خوبی بود به چند دلیل:

قبل از رفتن به دانشگاه با پدر گرامی چند تا بازدید رفتم!!

تو یه بازدیدم که یارو شماره کوچشون رو به جای 56 گفته بود 54!!!

یه نیم ساعتی تو 54 سرگردون بودیم

هرچی هم با شماره ای که زنگ زده بود تماس میگرفتیم دیگه جواب نمیداد!!!

بعد من گفتم بیخیال بابا فوقش دوباره زنگ میزنه بگو من ادرسو پیدا نکردم شما هم قرار بوده سرکوچه باشین نبودین!

بعد وقتی داشتیم میرفتیم سر کوچه 56 دیدیم یه آدم نشسته

ازش پرسیدیم فهمیدیم او بوده زنگ زده

!رفتیم دم خونه شون بابام میگه آدرس اشتباه دادین منم هرچی زنگ زدم جواب نمیدادین

خانومش میگه کار داشتم که جواب ندادم

ینی بابام به شدت عصبانی شده بودا

منم خنده ام گرفته بود جرات نمیکردم بخندم!


وسط سعیدی از حال و روز ماشین فهمیدیم بابا یادش رفته بعد از تماس من بره پمپ بنزین

و ماشین یک قطره بنزین هم نداره!

با نذر و نیاز ها و آیه الکرسی های من ماشین از عرض سنتو رد شد

خدا روشکر و دقیقا جلو پمپ بنزین خاموش شد!

خاطره خوب بعدی مینی بوس پرستو بود

اوضاع ماشین که داغونه هیچی

راننده اش إس میخوند

میخندید

بعد دوباره تو پیاماش میگشت

میخندید

و جواب هم میداد

همش احساسم این بود فردا اخبار یزد نشونمون میده که به دلیل بی احتیاطی راننده ماشین انحراف به چپ پیدا کرده

خدا رو شکر به سلامت رسیدم خوابگاه

بعد رسیدم خوابگاه فهمیدم اتاقمون که ظرفیت خودش 6 نفره و به زور 8 تخته شده رو بجز ما 4 نفر به 5 نفر دیگه هم دادن ینی 9 نفره هست الان!

الان شبیه یه خونواده شلوغیم که الی میشه مامان منم پدر و سرپرست خانوار!!!!(سال بالایی هستیم ما دوتا!!!)

بعدیش هم یه اتفاق اتفاقی تو دانشگاه که قابل ذکر نیست ولی سال پایینی در جریانه!!!

و درآخرسر اتفاق مربوط به خود کلاس

بعد از اینکه دکتر صمدی توضیحات تئوری رو دادن ما مشغول آزمایش شدیم

برا تست رایت و تشخیص بروسلوز با گروه مرجان اینا ادغام شدیم

یهو دیدیم این اسدی

(یکی از ارشدها گروه ایمنولوژی)به حالت هجومی داره میاد سمت ما

بعدشم شروع کرد به دعوا کردن من و مرجان : چرا دکمه های روپوشتون بازه

ببندشون!

یبار جلسه اول من نبودم

الان هیچکی دستکش دستش نکرده

تکرار بشه اسمتون علامت میخوره!

این میزتونم تمیز کنید...

من که به شدت سعی میکردم خندمو بخورم

همین که اسدی رفت به مرجان گفتم: ایشششش

کی باشن اوشون

همینمون مونده بود فقط

اون از م غ اینم از نوچه اش!!!

أه أه أه

بعد دوتاییمون انقد خندیدیم که اشک از چشامون میومد!

نمیدونم چرا ملت کاسه داغ تر آشن نه دکتر صمدی چیزی گفت نه آقای برزو مسئول آزمایشگاه

(توضیحات:دکتر م غ

یکی از اساتید دانشکدمونه و تو اولین برخورد همین که میبینه پسوند فامیلت فیروزآبادیه برمیگرده بهت میگه:مال فیروزآباد میبدی؟!

و وقتی جوابت مثبته بدون هیچ ابایی بهت میگه من از فیروزآبادیا متنفرم!!!!

دلایلشم بسی قابل تامله ها من دیگه دلایل بسی منطقی و معقولشونو نمیگم که ذهن شما نسبت به ما خراب نشه!!!!

ولی من خوشحالم که از ما متنفره!!!

کسایی که میشناسنش میدونن چرا میگم خوشحالم!!!

)