آری داستان ، داستان فقر است!!!
پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند...
ادامه نوشته
ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :
بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت
برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود
+حتما برین ادامه مطلب رو بخونین!!!
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 10:45 توسط دکتر بعد از این
|